آناهیتا

اولین روز کار

عزیزم... عشقم... همه وجودم نمی دونم از کجا شروع کنم و چی برات بنویسم... دیروز تو ٦ ماهه شدی و مثل برق و باد جلوی چشمای من از یه نوزاد کوچولو که اندازه کف دستم بود تبدیل شدی به یه بچه ٨.٥ کیلویی که شیطنت از چشمات می ریزه... ولی امروز من به اینجا نیومدم که اینا رو برات بنویسم. امروز اومدم که بگم دلم اندازه یه دنیا برات تنگ شده و از صبح اشک چشمامو ول نمی کنه. امروز برای اولین بار بعد از اینکه تو بدنیا اومدی اومدم سر کار. تو که توی این ٦ ماه حتی یک دقیقه هم از من دور نبودی و همش توی جیگرم بودی امروز توی خونه با بابایی موندی و من اینجا از دلتنگی دارم دق می کنم... عزیز مامان عشقی که تو به من دادی زیباترین و پاکترین عشق دنیاست... تو یه تیکه از وج...
13 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد